این شعر بوی جیب کوچک بارانیتان را میدهد
لطفآ چاقوی کوچک جیبیتان را تیز نکنید
اینجا نه چلچله سبز میشود
نه باغچه بوی بهار میدهد
هوا بهقدری شرجیست
که رنگ باروت را کدر میکند
چهار ساعت تا پیادهرو تاریک است
این فصلهای پاره پاره
یکساله نمیشوند
صدای خواب میدهد این دیروز.
روی دستهای کوچه برده میشود
و کسی از انتشار پرواز این پرنده نگران است
دور تا دور میدان را دور میزنم
ایستگاه آخر دیده نمیشود
باید تا آنسوی رودخانه دوید
آنکه نامات را تکرار میکند
از تو خواهد گذشت
و خیابان از چهار سمتِ عمودی
بر تو خواهد ریخت
نشانیی این ساختمان تاریخی را
یادداشت کنید
ما نه به گدشته فکر میکنیم
و نه در امروز قدم میزنیم
همه چیز به آینده میرسد
حتی این خواب کوچک دندانهدار
که دیروزهایام را تکرار میکند
دو زیستیانیکه هم از آب میگریزند وُ
هم از هوا.
بودن یا نبودن
بهانهیست برای ربودن
ربودن ثانیههای خلوت
ربودن لذت نوشیدن یک لیوان آب سرد
ربودن احساس دوستداشتن
من اجتماع خوابهای پریشانام
من اجتماع شعرهای کوتاهام
من اجتماع شمایم
کمی صدایامرا زنگ بزنید
اینجا روزویل* است
کمی که دورتر بشوید
به رودخانه خواهید ریخت
من از اهالیی آبهای خزرم
این رودخانه به اقیانوس اطلس میریزد
و آرام، شهرم را از من جدا میکند
چمدانام
از نام شما پر است
شناسنامهام گم نمیشود
امضای شعرهای من
فلس ماهیانیست
که خانهام را به دریاچه وصل میکنند
.......................................................... ٢٢ ژانویه ٢٠٠٩
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر