٣٦
احمد نرفته بود
که سفر آمد
کلاه به سر داشت
و داشت دشداشه می فروخت
لب های خنده شکوفید.............................٢٢ سپتامبر ٢٠٠٩
..................... روزویل کالیفرنیا
آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید/ یک نفر در آب دارد می سپارد جان/ یکنفر دارد که دست و پای دائم می زند/ روی این دریای تند و تیره و سنگین که میداند. (نیما یوشیج)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر